بی عشق تو ...
گاهی فکر می کنم زمین یک حباب کوچک و سرگردان است بر دریای مواج هستی
و اگر نگاه تو نباشد با یک تلنگر و یا وزش ساده باد در هم می شکند .
آن گاه رویاها و خوابهایم روی آبهای سرد پخش می شوند و با موجهای معلق به ناکجا می روند .
گاهی فکر می کنم اگر نفس شیرین تو نبود ، تابستان و بهار بی لباس می ماندندو این روزها
کهربایی هیچ وقت از پشت کوههای بلند قامت بیرون نمی آمدند .
خدایا قبل از اینکه تو را بشناسم ، بی آرزو و ترانه در گوشه ای از قلبم خوابیده بودم و کسی
نشانی ام را نمی دانست ، نه سیبهای سرخ ، نه علف های هرز .
خدایا بی عشق تو از گل و ستاره گفتن و روی صدف و برف نوشتن بیهوده است .
اگر در اتاق کوچکم که بوی شعر و کتاب می دهد ،
راه نروی و سروده های ناگفته ام را با شوق نخوانی ، زندگی معنایی نخواهد داشت .
خدایا ، اگر تو را باور نداشته باشم ، جاهلیت و گناه در کلیدها و کاجها و حروف الفبا
و دستهایی که هر روز چندبار آنها را می شویم ، رخنه می کند .
در باران و آفتاب بدوم و سر به سر رودها بگذارم و هزار ساله شوم .
با تو می توانم رطوبت گندم تازه را بر خوابهایم بپاشم و بی آنکه سرفه کنم ،
آواز بخوانم و شبیه دشتهای بی قرار لاله شوم .
خدایا ، یکی از پنجره های دنیا را باز کن و نام مرا بر لب بیاور تا در مه آلودترین روز هفته
شمع های عاشقم را یکی یکی کنار نام تو روشن کنم .
نظرات شما عزیزان: